صبح روز یکشنبه

ساخت وبلاگ
منی که من باشم! / قسمت ششممادر می دید زهرا با نگاهی غمگین و چشمانی غم آلود منتظر حرفی از سمت مادرش است. مادر نمیخواست شادی دخترش را کم کند... میترسید اگر به او بگوید "درست فکر کردی." خودش را ببازد! با صدای زهرا به خودش آمد: ما صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت هفتممادر نگاهی به دخترش انداخت، داشت آرام تر می شد و لبخندش بیشتر! سرش را پایین گرفته بود و لبخند میزد. لحظه ای بعد از روی تخت بلند شد، موهای آشفته اش را بست و به سمت میز تحریرش رفت. خودکار و دفترش را برد صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت هشتم" سلام، مادربزرگ جان. منم، زهرا. کتابی را که برای من نوشته بودی، نتوانستم بیشتر بخوانم. آخر اول کتاب حرف از رفتنت زده بودی... پس تمام خاطره های با تو بودن چه می شود؟ باشد! من سعی کنم قوی باشم بهتر است صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت نهمدر خانه را باز کرد. مادر و پدر روی مبل جلوی شومینه در حال صحبت بودند. تا چشمشان به زهرا خورد به سمتش آمدند. مادر زهرا را در آغوش گرفت و حالش را پرسید. زهرا میلی به حرف زدن نداشت با اینکه حالش هم بد نب صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت دهمنیمه شب چشمانش را باز کرد. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. خواب ترسناکی دیده بود... به درون هال قدم گذاشت، از خاموش بودن چراغ های اتاق فهمید همه خوابند؛ به سمت دستشویی رفت، آبی به دست و صورتش زد و به ا صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 119 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت یازدهمتوی ماشین نشسته و از پشت شیشه به منظره ی بیرون خیره شده است... صدای مادر و پدرش را می شنود که از خاطرات مادربزرگ می گویند. زهرا تصور می کند چه خواهد دید وقتی سر مزار مادر بزرگش رفت. چشمانش را میبندد، صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت دوازدهمرسیدند سر مزار، نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ با اینکه مادر و پدرش اصرار به ماندن زهرا در ماشین داشتند، زهرا گفت که نمیتواند برای آخرین بار مادربزرگش را نبیند و حتماً باید سر مزارش بیاید. راه ِ قبر ما صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 128 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت سیزدهمدو ماه گذشت، زهرا کم کم حال ِ عادی اش را به دست آورد با این تفاوت که روزها را به خواندن کتاب مادربزرگش اختصاص داده بود. از یک هفته پیش خواندن آن کتاب را شروع کرده بود و چیزهای جالبی دستگیرش شده بود! م صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

منی که من باشم! / قسمت چهاردهمتوی کلاس درس نشسته بود. پیش بهترین دوستش مطهره. دلش گرفته بود، از زمانی که مادربزرگش درباره ی حضرت علی گفته بود، از روی کنجکاوی، خواست مزه ی شیرین ِ یاد امام علی (ع) را دوباره و دوباره بچشد، برای همین صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52

توی اینترنت سرچ کردم "خدا"؛ و سایت های مختلفی اومد و همشون درباره وجود یا عدم وجود خدا، ادیان و مذهب ها و اعتقادات آدم های مختلف درباره ی خدا بود. یه گروه توی وجود خدا شک داشتن، یه سری وجود خدا رو قبو صبح روز یکشنبه...
ما را در سایت صبح روز یکشنبه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-lifes-notebook بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 6:52